جودی روی قالیچهی وسط اتاق پذیرایی، با فاصله از شومینهی خاموش، نشسته بود و داشت یک اردک میکشید؛ اردکی که کلاهی استوانهای به سر داشت و چکمههای چرمی به پا. جودی تصمیم گرفت «دکمه های نقره ای» روی چکمه بکشد، آن هم سه تا. اما پیش از کشیدن سومین دکمه، دستش توی هوا درنگ کرد…
کمی آنطرفتر، همزمان، جاناتان، برادر کوچک او، جلوی مبل آبیرنگ، روی زمین، بهآرامی به پاهایش فشار میآورد تا از جا بلند شود
باید این کتاب شگفتآور را خوب ببینیم و بخوانیم تا دریابیم چگونه میتوان نگاهی متفاوت به جهان داشت.