مارینکا میخواهد یک دوست داشته باشد، یک دوست واقعی، نه دوستی مثل خانهاش که پاهای مرغی دارد و یکجا بند نمیشود. او یک دوست انسان میخواهد که همصحبتش باشد وبتواند رازهایش را با او درمیان بگذارد، ولی مادربزرگ، نگهبان دروازه است و وظیفه هدایت کردن مُردهها به سوی ستارگان را برعهده دارد، وظیفه خطیری که دایره تعامل با انسانها را خیلی محدود میکند. مارینکا هم باید آموزش ببیند تا روزی نگهبان دروازه شود، چیزی که هیچ شباهتی به رویاها و خواستههایش ندارد...