مارک استرند در شعرهایش، بیش از آنکه در پیِ کشفِ دنیای پیرامون باشد، در پیِ مکاشفهای درونی است، و خود را بهسانِ دنیایی دیگر میکاود و میپوید. گوییا آینهای درونش دارد که دنیا و مافیها در آن منعکساند. استرند اما نه از درونِ آینه، که از ورایش به خود مینگرد و چنین است که دنیای شاعرانهی او آنسوی آینهها خلق میشود.
کتابِ شعرِ او، «مرد و شتر»، سه بخش دارد که میتوان آنها را اینگونه نامگذاری کرد: سفید، خاکستری، سیاه. مفاهیم و مضامین و زمینههای فلسفی در هر سه بخش مشترکاند: مرگ، نیستی، حسرت و حرمان، فقدان، ناتمامی و کشفِ خود؛ مفاهیمی که از همان اولین شعرها و کتابهای شاعر با او بودهاند، کمکم رشد کردهاند، و در این مجموعه به اوج و شکوفایی رسیدهاند، اما چهگونه گفتنِ این مفاهیمِ مشترک در هر بخش متفاوت است.
استرند، که در شعرهای بخشِ یکم زبان را طنزآلود به کار گرفته است، در بخشِ دوم لایههای عمیقترِ معنا را میشکافد و نیچهوار درمییابد فرایندِ شدن از «هیچ» میآغازد و به «هیچ» میانجامد. بخشِ سومِ کتاب تماماً منحصر است به شعرِ بلندِ «شعری پس از هفت کلمهی آخر» که اشاره دارد به واپسین گفتههای حضرتِ عیسی بر صلیب.