ای قرنهای آینده، این است قرن من، تنها و بیقواره، که بر جای متّهم نشسته است. موکّل من با دستهای خود شکم خود را پاره میکند. آنچه به نظر شما خون سفید میآید در حقیقت خون سرخ است جز اینکه گلبول قرمز ندارد: متّهم از گرسنگی میمیرد. اما من راز این شکم دریدنهای پیاپی را به شما میگویم: قرن من نیکوکار میبود اگر انسان دشمن سفّاکی نمی داشت که از عهد ازل در کمینش نشسته است: حیوان گوشتخواری که سوگند به نابودی او خورده است، جانور موذی بی مویی که نامش انسان است. یک و یک می شود یک، این است راز ما. جانور خود را پنهان کرده بود. ما نگاه او را که ناگهان در چشمان صمیمی همسایه دیده شد، غافلگیر کردیم؛ بعد او را کشتیم. دفاع از خود مشروع است. من جانور را غافلگیر کردم، او را کشتم، مردی افتاد، در چشمان محتضر او جانور را دیدم که همچنان زنده بود، این طعم گس و بی مزهای که در گلوی من است از چیست، از کیست؟ از انسان؟ از جانور؟ از خودم؟ این همان طعم قرن من است. ای قرنهای خوشبخت، شما که با قرنهای ما آشنا نیستید چگونه میتوانید به قدرت سفّاک عشقهای مهلک ما پی ببرید؟ عشق، نفرت، یک و یک... ما را تبرئه کنید... ای کودکان زیبا، شما از ما بیرون آمده اید، شما را درد های ما ساخته اند. این قرن زن است و میزاید، آیا مادرتان را میخواهید محکوم کنید؟ (از پردهی پنجم، صحنهی سوم)