در این کتاب آمده است: روزی روزگاری سرپیشخدمتی پیر به اسم اِلدون در حال احتضار در اتاقش خوابیده بود و کدبانوی خانه، دوشیزه آگاتا بِرچ، از او پرستاری میکرد. هر چند وقت یک بار خدمتکارهای دیگر جداگانه یا همنوا با هم به شکل مناسبی ابراز احساسات میکردند و بعد دنبال کاری میرفتند که مشغولش بودند.
او یک نام را مدام به زبان میآورد، «اِلن.»
پنجرههای نیزهای اتاق آقای اِلدون شیشۀ خالی بود، بدون پشتپنجرهای یا پرده. چون اینجا ایرلند بود؛ جایی که خاموشی ندارد.
صدای خندۀ مردی آمد. دوشیزه بِرچ از جا پرید، بعد صدا دوباره قطع شد. چارلی رنس، سرآبدارچی، بیرون با برت شاگرد آبدارخانۀ زردنبویش حرفش میزد. صدا را تشخیص داد، اما نتوانست بفهمد چه میگوید.
چارلی رَنس گفت: «داشتم … داشتم میگفتم قبل از اینکه سروکاری با زنها داشته باشی، باید دندانهایت را بشویی. موضوع نظافت شخصی است. باید ممنون باشی به تو علاقه دارم. دارم به تو میگویم باید کمی به خودت زحمت بدهی، وگرنه دخل خودت را آوردهای.»