موضوع : به کودکان رفتارهای اجتماعی مانند خود مراقبتی، رفتارهای صحیح اجتماعی و مهارتهای اقتصادی و… را آموزش میدهد
قطع : خشتی
نوع جلد : شومیز
نوع کاغذ : تحریر
تعداد جلد : 1
تعداد صفحه : 24
گروه سنی : الف , ب , ج
وزن : 20 گرم
نویسنده : شهرام شفیعی
+ موارد بیشتر
موجود در انبار چاپ و پخش کالای آبرنگ
ارسال توسط چاپ و پخش کالای آبرنگ
127,40059%
51,844 تومان
شابک
978-600-6628-608
ناشر
انتشارات سیمای شرق
موضوع
به کودکان رفتارهای اجتماعی مانند خود مراقبتی، رفتارهای صحیح اجتماعی و مهارتهای اقتصادی و… را آموزش میدهد
قطع
خشتی
نوع جلد
شومیز
نوع کاغذ
تحریر
تعداد جلد
1
تعداد صفحه
24
گروه سنی
الف , ب , ج
وزن
20 گرم
نویسنده
شهرام شفیعی
کتاب قصههای من و بچههام: سه اسب چوبی نوشتهی شهرام شفیعی، با تصاویری رنگارنگ و جذاب داستان پدری را به تصویر میکشد که ماجرای خانوادهی 4 نفره خود را با زبانی طنز شرح میدهد. این اثر دوست داشتنی به آموزش مسائل اجتماعی میپردازد.
موضوع کتاب قصههای من و بچههام: سه اسب چوبی چیست؟
شما در این کتاب آموزنده با داستان یک خانواده آشنا میشوید؛ ماجرای پدر و پسری که بدون فکر دست به رفتارهای عجیب و حتی غلط میزنند. این اثر دلنشین به کودکان رفتارهای اجتماعی مانند خود مراقبتی، رفتارهای صحیح اجتماعی و مهارتهای اقتصادی و… را آموزش میدهد.
نام یکی از ماجراهایی که در این جلد از مجموعه میخوانید، آدمهای مهربان است. روزی پدر همراه با پسرش در اتوبوس بودند. پسر گفت: آدمهای مهربان صندلی خودشان را به پیرمردها میدهند. پدر گفت: حق با توست. بیا یک پیرمرد پیدا کنیم تا من صندلیام را به او بدهم. آنها کل اتوبوس را گشتند اما هیچ پیرمردی پیدا نکردند. پدر ناراحت شد و گفت: این دیگر چه اتوبوسی است؟ بیا برویم و یک اتوبوس پر از پیرمرد پیدا کنیم!!
درباره مجموعه قصههای من و بچههام:
داستانهای این مجموعهی کمیک استریپ، خاطرات پدربزرگها و مادربزرگهای 70 سال بعد را خواهد ساخت؛ زیرا کودکان با خواندنشان محال است آنها را از یاد ببرند و سالهای بعد با یادآوری داستانهای این مجموعه باز هم خواهند خندید.
کتاب قصههای من و بچههام: سه اسب چوبی برای چه کسانی مناسب است؟
این داستان خندهدار با تصاویری دوست داشتنی برای تمامی کودکان دبستانی جذاب و دلنشین خواهد بود.
در بخشی از کتاب قصههای من و بچههام: سه اسب چوبی میخوانیم:
دخترم نمیخوابید، هر شب تا صبح گریه میکرد. مامانی هم هر شب بیدار بود. هی پیش پیش میکرد تا دخترم بخوابد. مامانی دیگر خسته بود، خوابش میآمد. چشمهایش قرمز شده بود. هیچ کاری نمیکرد. فقط خمیازه میکشید! من به پسرم گفتم: «مامانی خیلی خوابش میآید. ما باید چکار کنیم؟» پسرم گفت: «هیچ کار فقط مامانی باید بخوابد!»