در بخشی از کتاب میخوانیم:
اولین عملیاتی که میخواستم در آن شرکت کنم، عملیات آزادسازی خرمشهر بود. بس که در دورۀ آموزشی گفته بودند که موقع ستونکشی و حرکت به سوی مواضع دشمن، آن هم تو تاریکی شب، ممکن است جاسوسها یا نیروهای عراقی خودشان را تو ستون جا کنند و بعد در یک فرصت با کارد سرتان را ببرند، دچار ترس وحشتناکی شده بودم. شب عملیات در یک ستون، در سکوت کامل راه افتادیم. از خط خودی گذشتیم و به سوی سنگرهای دشمن روانه شدیم. ساکت و بیصدا در یک ستون طولانی که مثل مار جلو میخزید، جلو میرفتیم. یک جا نشستیم تا خستگی در کنیم. یک موقع دیدم که یک نفر آمد و در نزدیکیام نشست و شروع کرد به نفسنفس زدن. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که از همان عراقیهایی است که کارش بریدن سر است. حواسم به او بود. تا دستش بالا رفت، معطل نکردم. با آخرین قدرتم، با قنداق سلاحم محکم به پهلویش کوبیدم و پشت سر نفر جلویی دویدم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد دشمن را شکست داده و در سنگرهایشان استراحت میکردیم که فرمانده گروهانمان گفت که دیشب اتفاق عجیبی افتاده. معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای تو سیاهی شب به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسمالله دندههایش خرد و روانۀ عقب شده!