در بخشی از کتاب میخوانیم:
فرمانده گفت: «همه آمادهاید؟ سلاح و مهمات کم ندارید؟ خب، پس یکبار دیگر نقشۀ عملیات را مرور میکنیم. همانطور که گفتم، دشمن فکر میکند ما فقط شبها بهش حمله میکنیم و انتظار ندارد اول صبح به آنها حمله کنیم. از چند جناح جلو میرویم تا رودخانه را بگیریم. رودخانه نقش مهمی دارد که اگر دست ما باشد، کفۀ ترازو به نفع ما سنگین میشود. شجاعانه بجنگید و نترسید. خدا با ماست. با تکبیر من، حمله را شروع میکنیم!»
من و اسماعیل کنار هم بودیم. من که خیلی ترسیده بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، اما اسماعیل انگار نه انگار. طبیعی و راحت بود و سلاحش را در پنجه فشار میداد. پای خاکریز، روی پنجۀ پا آماده بودیم. به اسماعیل گفتم: «اسماعیل، تو نمیترسی؟»
اسماعیل لبخندزنان گفت: «از چی بترسم!؟ عراقیهای مادرمرده که میخواهیم غافلگیرشان کنیم، باید بترسند. صلوات بفرست تا ترست بریزد.»