مرگ به وقت بهار, كتابي كه در سراسر روايت به اسمش وفادار هست مفهوم مرگ ,سياهي و تاريكي ان را به طور مرتب در كنار زيبايي هاي طبيعت مي بينيد
تكرار در اين داستان در خدمت روايت هست ،گاها ملال انگيز مي شود ولي در جهت عادي سازي براي خواننده به كار گرفته مي شود ،به گونه اي كه شگفتي ها همانند اهالي روستا براي شما عادي مي شود ،كتاب سرشار از نمادهاست در خوانش اوليه رگبار اين نمادها شما رو سردرگم و كلافه خواهد كرد،اما اجازه دهيد داستان در شما ته نشين شود تا زيبايي ان بر شما اشكار شود
گفتني ها بسيار هست كه اگر مي خواهي ازين زندگي جان سالم بدر ببري بايد جوري زندگي كني كه انگار مرده اي!
و در اخر هيچ چيز زندگي ام را نمي توانم تغيير دهم.مرگ از قلبم گريخت ودر آن لحظه كه ديگر مرگي درونم نبود،مردم.