روزی، روزگاری در گوشه ای از ایـن دنیـای بـزرگ، پیرمـردی بّـا همسـر و سـه پسـرش زندگـی میکـرد.
افـراد خانـواده از پسـر کوچـک خانـه خوش شـان نمی آمـد و او را کل هپـوک صـدا میزدنـد. روزی پـدر،
پسـر بزرگـش را بـه جنـگل فرسـتاد تـا هیـزم بیـاورد. پسـر بـه جنـگل رفـت و در آنجـا پیرمـرد کوتولـه ای را دیـد.
کوتولـه از پسـر کمـک خواسـت، امّـا پسـر کمـک نکـرد و وقتـی خواسـت هیـزم بشـکند، تبـر بـه پایـش خـورد
و زخمـی شـد. پسـر دوّم بـه جنـگل رفـت و همـان بـلا سـرش آمـد. او هـم بـه پیرمـرد کوتولـه کمـک نکـرد