در این کتاب آمده است: یکـی بـود، یکـی نبـود، روزگاری کنـار رودخانه ی پـر آبـی، خانـم اردکـی زندگـی می کـرد. بهـار بـود و هـوا ملایـم،
اردک خانـم، چنـد تخـم گذاشـت، روی تخم هایـش خوابیـد و منتظـر شـد تـا جوجه هایـش از تخـم بیـرون بیاینـد.
چنـد روزی گذشـت و یـک روز خانـم اردک دیـد کـه تخم هـا یکی یکـی شکسـتند و از هـر تخـم جوجـه کوچولـوی زرد
رنگـی بیـرون آمـد. تـا شـب همـه ی تخم هـا شکسـتند، بـه غیـر از یکـی کـه هنـوز جوجـه ای از آن بیـرون نیامـده بـود.